دیشب خونه یکی از دوستان دعوت بودیم. سوار موتور شدیم و راه افتادیم. شهر خیلی شلوغ بود. طبق معمول هم ماشینها و موتورها خیلی بد رانندگی میکردند. هر لحظه مجبور بودیم با ترمز ماشین های جلویی بایستیم، مخصوصا تاکسیهایی که با دیدن مسافر دست و پایشان را گم میکردند و درست وسط جاده میایستادند. از بس دندونامو به هم فشار داده بودم سرم درد گرفته بود. همیشه تو شلوغی شهر از اضطراب زیاد سر درد میگیرم .
وقتی نزدیک خونه دوستمون رسیدیم ، یکدفعه ماشینی با سرعت زیاد از یک کوچه فرعی اومد بیرون، نه بوقی نه چراغی، نه ترمزی، بدون توجه به اطرافش...... نزدیک بود که بخوریم به ماشین. اگه کمی دیرتر جنبیده بودیم رفته بودیم اون دنیا. خیلی وحشتناک بود... ولی راننده بیخیال تمام به راهش ادامه داد و رفت. اعصابم خرد شده بود و سرم هم.... تازه این تنها یک مورد از رانندگی دیشب ما بود!
از خودم پرسیدم کی ما باید یاد بگیریم درست رانندگی کنیم؟ کی باید یاد بگیریم به حقوق همدیگر احترام بگذاریم؟ کی باید یاد بگیریم بدون اینکه زور بالای سرمون باشه خودمون قانون رو رعایت کنیم؟ کی میتونیم بدون اضطراب سفر کنیم؟ کی تصادفها تموم می شه؟ کی...؟
نامهی اسرای ایرانی دربند زندانهای رژیم بعثی به امام خمینی و پاسخ ایشان
بسم الله الرحمن الرحیم
پدرجان ، سلام، امیدوارم حالتان خوب باشد. راضی نمیشدم مزاحم اوقات شریفتان گردم لیکن دیگر قدرت تحمل دوری را نداشتم و دلم بسیار برایتان تنگ شده بود. لذا تصمیم به نوشتن نامه برایتان گرفتم. تاکنون شنیدهاید پسری به مدت چهار سال از پدرش جدا شود و بعد از چهار سال جدایی برای پدرش نامه بنویسد و پدر نامه فرزندش را جواب نگوید؟ پدرم باور کنید تحمل سختی راحت است اما تحمل بر فراق یار دشوار است. پدرم من از بلاد غربت، از گوشه زندان غم و غبارآلود از هجر دوست با چشمانی غمزده در انتظار رویتت، نامه را مینویسم. نامهام را اجابت کن با جواب خویش گرد و غبار غم را از چهره زردمان پاک کن، تا چشم ما با دیدن خطت نور گیرد و روشن و منور گردد.
پدرم پروانههای وجودمان فدای شمع جانسوزت باد. فرزندان افسرده خویش را با کلام مسیحاییت جانی دوباره بخش و دل خسته دلان در راه مانده را، جلایی تازه ده. به امید اینکه این نامه به دستت برسد و جوابش را هر چه زودتر بنویسی. پدرم برای دریافت جواب لحظه شماری میکنم. خداحافظتان
فرزند کوچکت محمد رنجبر 12/6/1362
پاسخ امام
بسمه تعالی
فرزند بسیار عزیزم، از نامه دلسوزانه شما بسیار متاثر گردیدم. من ناراحتی شما عزیزان دربند را احساس میکنم. شما هم ناراحتی پدرتان را که فرزندان عزیزش دور از وطن هستند، احساس کنید. عزیزان من، سید و مولای همه ما حضرت موسی بن جعفر(ع) بیش از همه شماها و ماها در رنج و گوشه زندان بسر بردند. برای اسلام عزیز شما صبر کنید. خداوند فرج را انشاءالله تعالی نزدیک مینماید و پدر پیر شما را با دیدن شما شاد می فرماید. به همه عزیزان دربند سلام مرا برسانید. من از دعای خیر فراموشتان نمیکنم. خداوند حافظ شما باشد.
پدر پیرت ( خ)
آخرین قسمت از مصاحبه دختر حضرت امام با همسر گرامی امام راحل
خانم مصطفوی: مادر ناراحت نشوید اگر یادآوری آن دوران شما را تا این حد ناراحت کند من مجبور میشوم سؤالی نکنم. خواهش میکنم، شما همیشه صبور بودید یادم هست که وقتی من رسیدم شما لرز کرده بودید و در جواب احوالپرسی من خیلی محکم جواب دادید که حالم خوب است اما نمیدانم چرا میلرزم و من در تمام این سالها هر وقت یاد آن لحظه میافتم از مظلومیت آن روز شما منقلب میشوم. خوب مادرجان نفرمودید مُهر و کلید را چه کردید و چگونه آن را به امام برگرداندید؟
همسر امام: قایم کردم تا زمانی که آقا رفتند عراق، از نجف نامهای به من نوشتند که مُهر را به یک آدم امینی بدهید برایم بیاورد و من با آقای اشراقی در میان گذاشتم و ایشان گفتند آقای آشیخ عبدالعلی قرهی گذرنامه دارد و مورد اطمینان است. من هم نامهای نوشتم و مهر و کلید را به او دادم. او هم برد نجف و به آقا داد.
خانم مصطفوی: این که حضرت امام مُهر خود را فقط به دست شما داده بیانگر اطمینانی است که ایشان به شما داشته که تا چه اندازه استوار و رازدار هستید و اینکه شما در تمام این مدت با هیچ کس آن را در میان نگذاشتهاید، نشانهی امانتداری شماست، و الا حضرت امام میتوانستند بگویند که مُهر را به کس دیگری تحویل بدهید. لطفاً بفرمایید که آیا حضرت امام از اقامتشان در ترکیه برای شما تعریف کردهاند؟
همسر امام: شهر «بورسا» محل اقامت آنها بوده، ظاهراً خوش آب و هوا هم بودهاست. یک مأمور ایرانی به نام حسنآقا که ساواکی و اهل ساوه بوده، همراه آقا به ترکیه رفته بود و زن و بچهاش در ایران بودند، خیلی ناراحت بود و در واقع او هم تبعیدی بود. او به اتفاق یک مأمور ترک که نامش «علیبیک» بود مراقب آقا بودند. بعد که داداش (آقا مصطفی – خانم به زبان دخترانشان به او – داداش هم میگفتند) را تبعید کردند، گاهی با هم بیرون میرفتند؛ ولی آقا بیشتر در منزل بودهاند و مشغول کار خود بودند و کتاب «تحریرالوسیله» را مینوشتند.
خانم مصطفوی: رژیم شاه با داداش چه کرد؟
همسر امام: داداش هم بعد از بازداشت آقا، رفت منزل آیتالله مرعشی نجفی و مردم هم دورش جمع شدند. رژیم چون دید وجود مؤثری است او را هم بازداشت کرد. دو ماه در قزلقلعه او را زندانی کردند و بعد ایشان را بردند ترکیه.
خانم مصطفوی: شما با رفتن داداش موافق بودید؟
ادامه مصاحبه دختر حضرت امام با مادر گرامیشان( همسر حضرت امام)
خانم مصطفوی: همین که امام آمدند و به تدریس شما مشغول شدند و در طول 8 سال اول زندگی برای این مسأله وقت گذاشتند به معنی تشویق است، گذشته از آن شما قبل از ازدواجتان به مدرسه رفتید در حالی که آن موقع همه به مکتب میرفتند و حتی ما هم به مکتب رفتیم. اینها همه، خود نوعی تشویق است.
همسر امام: بله، اینکه خودشان قبول کردند و 8 سال طول کشید تشویق بود. ولی اگر چهار نفر دیگر اهل درس بودند و با من مباحثه میکردند خیلی فرق داشت. آدم در کلاس میبیند که این دوستش درس میخواند و آن یکی هم درس میخواند تشویق به تحصیل میشود. من در عراق رمان میخواندم و بعد شروع کردم به روزنامه و مجله خواندن و پیشرفت کردم بطوری که در سال آخر اقامتمان در عراق، کتاب تمدن اسلام را به زبان عربی خواندم.
خانم مصطفوی: مادرجان، من که به سطح علمی شما و دانشجویان دانشگاهیان آشنا هستم شما را از نظر علمی هم سطح سطوح بالای دانشگاهیان میبینم و این به جهت کوشش خود شما و تشویق و تلاش حضرت امام است. امام سعی داشتند که شما را از نظر علمی رشد دهند. آیا اصولاً در زندگی خصوصی شما مثل لباس پوشیدن یا رفت و آمدتان دخالتی میکردند؟
همسر امام: نه، اوایل زندگیمان هفته اول یا ماه اول، یادم نیست به من گفت من به کار تو کاری ندارم، به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش؛ اما آنچه از تو میخواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی، یعنی گناه نکنی. به مستحبات خیلی کاری نداشتند، به کارهای من کاری نداشت هر طوری که دوست داشتم زندگی میکردم. به رفت و آمد با دوستانم کاری نداشتند، چه وقت بروم چه وقت برگردم، ایشان به درس و تحصیل مشغول بودند و من هم سرم به کار خودم بود.
خانم مصطفوی: مادر، شما شانس آوردید که شوهری واقعاً اسلامشناس داشتید، و میدانست که اسلام چه مقدار به مرد، حق دخالت در زندگی همسر را داده است و لذا به زندگی خصوصی شما دخالتی نمیکردند و تنها از شما میخواستند که حرام خداوند را انجام ندهید و واجب خداوند را انجام دهید. معنی تسلیم در مقابل خداوند و احکام باری تعالی همین است. مادر جان حالا مقداری دربارهی مسائل سیاسی در طول انقلاب و قبل از آن بفرمایید، آیا (امام) با آقای کاشانی ارتباط داشتند؟
همسر امام: آقا به آقای کاشانی ارادت داشت. ابتدا وقتی آقا برای ازدواج آمدند تهران و 8 روزی منزل آقاجانم اقامت کردند، آقای کاشانی هم آمده بود و همدیگر را دیده بودند برای اینکه خانه آقای کاشانی و آقاجانم در یک کوچه بود و با هم رفیق بودند. در همانجا آقای کاشانی به آقاجانم گفته بود: «این اعجوبه را از کجا پیدا کردی؟»
خانم مصطفوی:معلوم میشود که از همان دید اول هوش و ذکاوت امام برای آقای کاشانی مشخص شده بوده و آقای کاشانی متوجه شدند که حضرت امام (س) غیر از بقیه طلاب هستند. در مسأله نواب صفوی، امام چه کردند؟
خانم مصطفوی: مادر شما مطمئن هستید که امام صیغه نکرده بودند؟
همسر امام: ایشان اصلا زن ندیدهبودند، بعدا خودشان به من گفتند. خود آسیداحمد به آقاجانم گفته بود که خانمها درست میگویند. گفته بود به من اطمینان داری یا نه؟ اگر به من اطمینان داری من ایرادهای این زنها را قبول دارم و خودم میروم خمین و تحقیق میکنم و میپرسم ببینم که وضع زندگی اینها چگونه است؟ آسیداحمد هم رفت خمین منزلشان را دید. منزلشان مفصل و آبرومند است. دو تا حیاط تو در تو و خیلی خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند و قضیه را به آقای هندی برادر بزرگ آقا میگوید و میپرسد که حقوق چقدر است و آیا ازدواج کرده یا نه؟ آنها میگویند که زن و بچه ندارد، حتی صیغه هم نکردهاست و ما نشنیدهایم و بودجهی او ماهی 30 تومان است که از ارث پدر دارد. وقتی آسیداحمد میآید و به آقاجانم میگوید خوب اگر پنج تومان کرایه بدهد مسألهای نیست و رضایت میدهد و بعد هم که من آن خواب را دیدم.
خانم مصطفوی: مادرجان! شنیدم عروسی شما در ماه مبارک رمضان بوده، در حالی که رسم نیست در ماه رمضان ازدواج کنند. چرا؟
همسر امام: چون درسها تعطیل بود.
خانم مصطفوی: یعنی حضرت امام تا این حد به درس مقید بودند که حتی برای ازدواجشان حاضر به تعطیل کردن درس نبودند؟
همسر امام: بله مقید بودند. گفتند چون درسها تعطیل است. من نزدیک تولد حضرت صاحب این خواب را دیدم و به آقاجانم رضایت من را گفتند. آنها هم اول ماه رمضان آمدند.
خانم مصطفوی: عقد و عروسیتان چطور بود؟ مفصل بود؟ یا ساده برگزار شد؟ادامه مطلب...
ادامه مصاحبه دختر حضرت امام با مادر گرامیشان:
خانم مصطفوی: مادر از خواستگاری بفرمایید، خواستگاری چگونه انجام شد؟
همسر امام(س): این باعث شد که آسید احمد آمد خواستگاری. برای قبول خواستگاری حدود 10 ماه طول کشید چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که خانه پدرم میرفتم، بعد از 10- 15 روز از مادربزرگم میخواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان، تا لب دیوار صحن قبرستان بود، کوچههای باریک و ...، زیاد در قم نمیماندم. به این خاطر بود که زود از قم میآمدم و آن دو ماهی که آقا مرا به زور نگهداشت، خیلی ناراحت بودم. مراحل خواستگاری شروع شد. آقاجانم میگفت: «از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت میبرد، آدمی است که نمیگذارد به قدسیجان بد بگذرد». روی رفاقت چند سالهاش روی آقا شناخت داشت. من میگفتم که اصلاً قم نمیروم و جهاتی بود که میل نداشتم به قم بروم.
خانم مصطفوی: پس چطور شد که به قم رفتید؟ ظاهراً خواب دیدید اگر یادتان هست بفرمایید.
همسر امام(س): خوابهای متبرک دیدم، چند خواب، خوابهایی دیدم که فهمیدم که این ازدواج مقدر است. آن خوابی که دفعهی آخری دیدم که کار تمام شد حضرت رسول – امیرالمؤمنین و امام حسن را در یک حیاط کوچکی دیدم که همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند.
خانم مصطفوی: یعنی شما در خواب خانهای را دیدید، و بعد از مدتی خانهای که برای عروسی شما اجاره کردند، همان بود که شما قبلاً در خواب دیده بودید؟ادامه مطلب...
مطالب زیر را از مجله «پیام زن» انتخاب کردم. برایم خیلی جالب بود. چرا که دختر حضرت امام با مادرشان مصاحبه میکنند و در آن حرفهایی میزنند که شاید برای ما آموزنده باشد. البته چون این مصاحبه کمی طولانی است، تصمیم گرفتم که آنرا در چند قسمت، در وبلاگم بیاورم:
وقتی از «آقا» سخن میگوید، چشمهاییش پر از اشک میشود آنگاه که مهربانیهایش را به زبان میآورد، بغض در گلو، مانع گفتگوست و وقتی به ناملایماتی که بر «او» رفته میرسد، چهره در دست پنهان میکند که حکایت از شکستن بغض دارد...
جدایی سخت است و پس از پنجاه و چند سال، بسیار سختتر از روز اول، و سختتر از آنکه مجبور باشی رنج این دوری را با «فرزند» بگویی و دل را با یاد «پدر» به درد آوری...
تا به حال در گفتهها و نوشتههای بسیاری، ویژگیها و خصوصیات امام راحل از زوایای مختلف تشریح شده است. اما بعد رفتار خانوادگی آن عزیز و نگاه و نگرش وی به زن و زندگی، کمتر و یا هیچ مورد بررسی و تحلیل واقع نشده که این خود قابل تأمل است.
حاجیه خانم «قدس ایران» ثقفی، همسر گرانقدر حضرت امام خمینی حدود هشتاد سال از عمرشان میگذشت. این گفتگو که توسط سرکار خانم دکتر مصطفوی، فرزند محترم ایشان،در سال 1373 صورت گرفته، دارای نکاتی بس خواندنی میباشد.
خانم مصطفوی: مادر جان سلام علیکم. امیدوارم مرا ببخشید، میخواستم اگر موافقت میفرمایید مختصری از زندگی مشترکتان با حضرت امام و قبل از ازدواج خود و اینکه در چه خانوادهای متولد شدهاید و خانواده تان از نظر علمی و اقتصادی چگونه بودند برای ما توضیح بفرمایید.
همسر امام (س): سلام علیکم. بسم ا... اگر بخواهم از وضعیت خانوادگی خود بگویم باید از چند نسل قبل شروع کنم. پدرم حاج میرزا محمد ثقفی از علمای تهران بود که از ایشان، آنطور که من اطلاع دارم، تفسیر نوین در چند جلد باقی مانده است و بیشتر مشغول تألیف کتاب بودند و کمتر به امور آخوندی مثل گرفتن وجوهات شرعیه و ارتباط با بازاریان و امثال آن اشتغال داشتند، البته نماز جماعت داشتند و پیش نماز بودند و ضمناً چون «خانمجان» من هم متمول بود، احتیاج نداشت. پدر ایشان میرزاابوالفضل تهرانی از نوابغ زمان خود بود که در جوانی، حدود چهل و چند سال زندگی، فوت کرد. میرزا ابوالفضل هم صاحب کتاب «شفاءالصدور» است که شرحی بر زیارت عاشوراست. آقا (امام«س») میگفتند که میرزاابوالفضل از بزرگان بودهاند و از ایشان کتاب شعری هم به زبان عربی چاپ شده است.
خانم مصطفوی: مادر جان درباره وضعیت خانوادگی خودتان از طرف مادری هم توضیح بفرمایید.ادامه مطلب...
وقتی از طریق اردوی از بلاگ تا پلاک عازم مناطق جنگی شدم دوباره خاطراتم زنده شدند، خاطرات سالهایی که از دانشگاه اهواز به این مناطق میرفتیم، و این بار پس از شش سال که از آن روزها میگذشت دوباره دلم هوایی شد...
یادم آمدآخرین باری که دوران دانشجویی رفته بودم شلمچه، نوشتهای را بین زائرین پخش میکردند، حیفم آمد برای شما آن را ننویسم:
از بهشت ... برگی نانوشته از مفاتیح الجنان
بسم الله الرحمن الرحیم
«هنگامی که آخرین زلزله زمین را میلرزاند، زمین در آن هنگام همه اخبارش را روایت میکند» زلزال، آیه 1و4
- و زمین روایت خواهد کرد ، شب بیستم دیماه سال 65 را – کانال ماهی.
- بچهها را قیچی کردهاند، از گردان 313 نفره تنها 5 نفر برگشتهاند:
- هوا سرد است، اما در کف جاده خونهای گرم بخار میکند.
- گروهان، هر چه سعی میکند روی پیکرها پا نگذارد اما گاهی نمیتواند.
- علیرضا حضرت زاد، میخواهد با جثه 17 سالهاش جنازهها را به کنار جاده حمل کند، اما نمیتواند.
- سوت خمپاره!... علیرضا از هم پاشید... دیدار به قیامت!
- از گوشهای آرپیجیزن خون میریزد.
- کسی برای کمک نمانده است.
- صدای آه و ناله فضا را پر کرده و مجروحها سعی میکنند خود را به درون شیارها و گودالها بکشند.
- دیگر هیچ کس کمک نمیخواهد، اما بانویی در معرکه به این سو و آن سو میدود.
- صحرای پر از کشته، سرهای بدون نیزه و بانویی در معرکه! چه شباهتی!
- زن باز میگردد... اذان صبح نزدیک است، تا حالا چند پیکر را غسل داده، هر چند آبی در میان نیست.
- و باز میگردد... در حالی که چادرش هنوز خاکی است.
- به مفاتیح الجنان اضافه کنید:
- آداب زیارت قدمگاه حضرت زهرا و مقتل الشهدا (معروف به شلمچه)
- توبه، تفکر، تصمیم، و سپس :
- السلام علیکم ایتها الصدیقه الشهیده فاطمة الزهراء و علی شهدائک و احبائک و رحمة الله و برکاته و انا ان شاءالله بکم لاحقون.
امضاء...!
سال 75 بود ، نتایج کنکور رو که زدند، معلوم شد که من در دانشگاه شهید چمران اهواز قبول شدم. یزد کجا و اهواز کجا!! خوشحال بودم که دانشگاه قبول شدم، چون آرزوی هر جوون پشت کنکوری بوده و هست که به این فیض عظیم برسه!! با این که اولین بار بود که از پدر و مادرم جدا میشدم ولی چون خواهرم هم اهواز مشغول تحصیل بود زیاد احساس دلتنگی نمیکردم.
آنچه باعث شد این مطلب رو بنویسم نه دانشگاه بود ونه درس و کلاس دانشگاه و ... فقط و فقط خود جنوب. حالا میفهمم که چهار سال چه سعادتی نصیبم شده بود و من قدر ندونستم. اوایل تو حال و هوای مناطق جنگی نبودم. البته شلمچه رو میشناختم و دوست داشتم؛ چون دائیم در شلمچه شهید شده بود.ولی هنوز اونجا رو ندیده بودم.
خلاصه چهار سال تمام من اهواز بودم. این رو هم بگم که از هر فرصتی برای رفتن به مناطق جنگی و بخصوص شلمچه استفاده میکردم. با اردوهای بسیج، انجمن، نهاد و... میرفتم ولی الان نزدیک 6 ساله که اونجا نرفتم.
دلم برای همه دیدنیهای اونجا تنگ شده. غروب دلگیر شلمچه، هویزه، سوسنگرد، دهلاویه، طلائیه، اروند و... دلم می خواست فقط یه بار، نه صد بار، نه هر روز و هر ساعت اونجا رو ببینم. بعضی وقتها خیلی دلم هوای اونجا رو میکنه. کاش زودتر برم و ببینم اونجا رو ....
... چند وقت پیش تبلغ اردوی بلاگ تا پلاک رو دیدم. اردوی مناطق جنگی ویژه وبلاگ نویسان مسلمان. حتماً شما هم دیدین. فکر کنم روزهای آخر ثبت نام بود که رفتم و ثبت نام کردم چند روز پیش بود که از طریق دفتر توسعه وبلاگهای دینی با من تماس گرفتند و گفتند که من هم رفتنی شدم. بال درآوردم. یعنی دوباره میتونم اونجا رو زیارت کنم. خدایا شکر!
یادش بخیر، اون زمانهایی که با دوستام میرفتیم شلمچه، این نوای دلانگیز رو زمزمه میکردیم:
هر کس ولای مرتضی دارد بیاید
در جمع ما خصم ویرا لعنت نماید
ما مهر اولاد علی در سینه داریم
با خصم زهرا کینه ای دیرینه داریم
رفتندیاران، چابک سواران
همراه آنان پیر جماران
رفتند تا در بزم گلها جا بگیرند
تا انتقام سیلی زهرا بگیرند
دشمن تقاص کشته های بدر و خیبر
بگرفته از همسر به پیش چشم شوهر
در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون
یاد شلمچه یاد فکه یاد مجنون
.
.
.