سال 75 بود ، نتایج کنکور رو که زدند، معلوم شد که من در دانشگاه شهید چمران اهواز قبول شدم. یزد کجا و اهواز کجا!! خوشحال بودم که دانشگاه قبول شدم، چون آرزوی هر جوون پشت کنکوری بوده و هست که به این فیض عظیم برسه!! با این که اولین بار بود که از پدر و مادرم جدا میشدم ولی چون خواهرم هم اهواز مشغول تحصیل بود زیاد احساس دلتنگی نمیکردم.
آنچه باعث شد این مطلب رو بنویسم نه دانشگاه بود ونه درس و کلاس دانشگاه و ... فقط و فقط خود جنوب. حالا میفهمم که چهار سال چه سعادتی نصیبم شده بود و من قدر ندونستم. اوایل تو حال و هوای مناطق جنگی نبودم. البته شلمچه رو میشناختم و دوست داشتم؛ چون دائیم در شلمچه شهید شده بود.ولی هنوز اونجا رو ندیده بودم.
خلاصه چهار سال تمام من اهواز بودم. این رو هم بگم که از هر فرصتی برای رفتن به مناطق جنگی و بخصوص شلمچه استفاده میکردم. با اردوهای بسیج، انجمن، نهاد و... میرفتم ولی الان نزدیک 6 ساله که اونجا نرفتم.
دلم برای همه دیدنیهای اونجا تنگ شده. غروب دلگیر شلمچه، هویزه، سوسنگرد، دهلاویه، طلائیه، اروند و... دلم می خواست فقط یه بار، نه صد بار، نه هر روز و هر ساعت اونجا رو ببینم. بعضی وقتها خیلی دلم هوای اونجا رو میکنه. کاش زودتر برم و ببینم اونجا رو ....
... چند وقت پیش تبلغ اردوی بلاگ تا پلاک رو دیدم. اردوی مناطق جنگی ویژه وبلاگ نویسان مسلمان. حتماً شما هم دیدین. فکر کنم روزهای آخر ثبت نام بود که رفتم و ثبت نام کردم چند روز پیش بود که از طریق دفتر توسعه وبلاگهای دینی با من تماس گرفتند و گفتند که من هم رفتنی شدم. بال درآوردم. یعنی دوباره میتونم اونجا رو زیارت کنم. خدایا شکر!
یادش بخیر، اون زمانهایی که با دوستام میرفتیم شلمچه، این نوای دلانگیز رو زمزمه میکردیم:
هر کس ولای مرتضی دارد بیاید
در جمع ما خصم ویرا لعنت نماید
ما مهر اولاد علی در سینه داریم
با خصم زهرا کینه ای دیرینه داریم
رفتندیاران، چابک سواران
همراه آنان پیر جماران
رفتند تا در بزم گلها جا بگیرند
تا انتقام سیلی زهرا بگیرند
دشمن تقاص کشته های بدر و خیبر
بگرفته از همسر به پیش چشم شوهر
در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون
یاد شلمچه یاد فکه یاد مجنون
.
.
.
تابستان سال گذشته بود. یکی از بستگانم به حج مشرف شده بود. وقتی از این سفر روحانی برگشت، به دیدنش رفتیم. از مکه و مدینه چنان با شور و هیجان تعریف میکرد که آدم واقعا از خدا میخواست کاش یک بار هم این توفیق نصیب او شود و برود و از نزدیک مدینه را ببیند، گنبد خضرا را، بقیع را، مظلومیت را و همه چیزهایی که شنیدهایم اما ندیدهایم ...
جالب است بدانید که ایشان در روزهایی به عمره مشرف شده بودند که مصادف بود با ایام بعثت پیامبر اعظم (ص) و باز جالب است که بدانید او تعریف میکرد که در آنجا هیچ خبری از برپایی جشن و بزرگداشت به مناسبت این واقعه عظیم نبود. نه چراغی نه پرچمی و نه حتی یادی از پیامبر. خیلی عجیب است که شب مبعث کنار ضریح پیامبر باشی و هیچ خبری نباشد. اولش برای من خیلی سخت بود که باور کنم. اصلا نمیدانم که دل علمای وهابی به چه چیزی خوش است.اصلا حرفشان چیست؟ چه چیزی را می خواهند با این جمودشان ثابت کنند؟ هر چند می دانم که آنان بر اساس تفکرات باطلشان هرگونه جشن و بزرگداشتی را حرام میدانند، اما سوال من اینست که اگر از حادثه بزرگی که همه دنیا را تکان داد ، یادی نشود پس از چه چیزی باید یاد کنیم...
البته این فامیل ما با خود تصاویر جالبی هم از برخوردهای وهابی ها آورده بود . حتی تعریف میکرد که چند بار هم نزدیک بود که دوربینش توسط آنها توقیف شود . عکسهای زیر را که مشاهده میکنید مربوط میشود به چند وهابی که کتابهای دعا را از دست زائران ایرانی گرفتهاند و اصلا اینها استخدام شدهاند که آنجا در شیفتهای مختلف بمانند و همین کار را انجام بدهند و به قول خودشان با خرافات شیعیان مبارزه کنند . البته معلوم است که در لابلای صفحات این کتاب دنبال چه چیزی میگردند!!
قسمتی از رمان آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی
خرابه تا نیمههای شب، نه خرابهای در کنار کاخ یزید که عزاخانهای است در سوگ حسین و برادران و فرزندان حسین.
بچه ها با گریه به خواب میروند و تو مهیای نماز شب میشوی.
اما هنوز قامت نشسته خود را نبستهای که صدای دختر سه ساله حسین به گریه بلند میشود. گریهای نه مثل همیشه.گریهای وحشتزده، گریهای بهسان مارگزیده. گریه کسی که تازه داغ دیده. دیگران به سراغش می روند و در آغوشش میگیرند و تو گمان میکنی که هم الان آرام میگیرد و صبر میکنی.
بچه، بغل به بغل و دست به دست میشود اما آرام نمیگیرد.
پیش ازاین هم رقیه هرگز آرام نبوده که آرام گرفته باشد، لحظهای نبوده که بهانه پدر نگرفته باشد، لحظهای نبوده که اشکش خشک شده باشد، لحظهای نبوده که با زبان کودکانهاش مرثیه نخوانده باشد
انگار که داغ رقیه، برخلاف سن و سالش، از همه بزرگتر بوده است.
انگار نه خرابه، که شهر شام را بر سر گذاشته است این دختر سه ساله.با مویههای کودکانهاش ، همه را به گریه میاندازد و ضجه همه را بلند میکند.
- زقیه جان ! رقیه جان! دخترم! نورچشمم! به من بگو چه شده عزیز دلم! بگو که در خواب چه دیده ای! تو را به جان بابا حرف بزن.
رقیه که از شدت گریه به سکسکه افتاده است، بریده بریده میگوید: « بابا، سر بابا را در خواب دیدم که در طشت بود و یزید بر لب و دندان و صورت او جوب میزد. بابا خوش به من گفت که بیا.»
گریه او، بیتابی او و ضجههای او همه کودکان و زنان خرابهنشین را و سجاد را آنچنان به گریه میاندازد که خرابه یکپارچا گریه و ضجه میشود و صدا به کاخ یزید میرسد
یزید که میشنود؛ دختر حسین به دنبال سر پدر میگردد، دستور میدهد که سر را به خرابه بیاورند.
ورود سر بریده امام به خرابه، انگار تازه اول مصیبت است. رقیه خود را به روی سر میاندازد و مثل مرغ پرکنده پیچ و تاب میخورد. مینشیند، برمیخیزد، دور سر میچرخد، به سر نگاه میکند، بر سر و صورت و دهان خود میکوبد، خم میشود، زانو میزند، سر را در آغوش میکشد، میبوید، میبوسد، خونِ سر را با دست و صورت و مژگان خود میسترد و با خون خود که از دهان و گوشه لبها و صورت خود جاری شده درمیآمیزد، اشک میریزد ضجه میزند، صیحه میکشد، شکوه میکند، تسلی میطلبد و خرابه را و جان همه خراباتیان را به آتش می کشد.
بابا! چه کسی محاسن تو را خونین کرده است؟
بابا! چه کسی رگهای تو را بریده است؟
بابا چه کسی در این کوچکی مرا یتیم کرده است؟
بابا! چه کسی یتیم را پرستاری کند تا بزرگ شود؟
بابا! این زنان بی پناه را چه کسی پناه دهد؟
کاش میتونستم برات بنویسم. کاش می شد از دردم با تو بگم . اما میدونم اگر از دردم بنویسم، درد خودم که درمون نمیشه هیچ، درد تو رو هم زیاد میکنم. کاش چارهای برای دردم پیدا میکردم. کاش چارهای برای درد تو پیدا میکردم. کاش میتونستم مرهمی برای دردت باشم. کاش میتونستم کمکت کنم. کاش منو محرم رازت میدونستی. توئی که حسرت آشنایی بیشتر رو بر دلم گذاشتی. نمی تونم چیزی بگم . فقط اینو میگم که سخت دلم گرفته.
اون روزی که با تو آشنا شدم، اون روزی که تو از خودت گفتی، اون روزی که تو با من درددل کردی، اون روز که از غصههات گفتی، با خودم فکر کردم که حتما باید راهی پیدا کنم برای کمک کردن به تو. برای کم کردن بار غصههات. اما من اشتباه میکردم!!!! اصلا قرار نبود که از بار دردهات کم بشه. اگر هم قرار بود، من کارهای نبودم. بعد از گذشت مدتی، متوجه شدم که تو خیلی بالاتر از این حرفهایی. تو اگه از دردها مینویسی، اگه از غصهها صحبت میکنی، به این معنا نیست که انتظار کمک از کسی داشته باشی. چرا که فهمیدم، تو صبر رو هم به زانو درآوردی. تو استقامت را با همه وجودت درک کردی. پس این وسط من دیگر چه کار میتونستم بکنم. جز اینکه به بودن با تو عادت کنم. به شنیدن حرفهات، غصه هات، گریه هات و خنده هات. الان احساس می کنم که من به تو محتاجترم تا تو به من. من به تو مشتاقترم. اما این یکی رو دیگه نمی دونم که تو هم به من مشتاقی یا نه؟ اگر جوابت «نه» باشه، من چکار باید بکنم؟ یعنی تو دلت میاد که همینجوری منو رها کنی. اشکها و گریه های منو نادیده بگیری و راه خودت رو بری. حالا که کار از کار گذشته، حالا که توی یه قسمت از دلم جای گرفتی، حالا که هر بار اسمت، یادت و ... را به یاد میارم، دلم نزدیکه که پرواز کنه، دلت میاد که همه اینها رو نادیده بگیری و بگی من نیستم...
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل زتنهایی به جان آمد خدا را همدمی
به راستی درک عظمت زینب کبری علیها السلام بسیار دشوار و مشکل است و گمان نمی رود هر اندازه عقل بشر رشد کند ، بتواند پی به شخصیت او ببرد. این مبالغه نیست بلکه حقیقتی انکارناپذیر است، شما کجا سراغ دارید زنی را چون زینب علیها السلام ، که برادران و جوانان خود را با وضع دلخراشی از دست بدهد و بعد نگاهی معنی دار به بدن مجروح و پاره پاره برادر بیفکند و سرش را به سوی آسمان بلند نماید و بگوید:
اللهم تقبَل منّا هذَا القَلیل مِنَ القُربانِ.
پروردگارا ! این قربانی کوچک را از ما قبول فرما .
به راستی چه نکات ظریفی در بیان این بانوی مجلله وجود دارد که عقل ما از درک لطافت آن عاجز است ، تازه این تعاریفی که ما از زبان زینب کبری علیها السلام می کنیم تعاریفی لفظی و کلامی هستند ، بین قلوب ما با حالات و روحیات زینب فرسنگها فاصله است، حتی تصور آن ذهن را متلاشی و مغز استخوان ما را می سوزاند.
اگر مسلمانان درسی را که حسین (ع) و خواهرش آموختند ، درست درک می کردند و بکار می بستند ، امروز اسلام این قدر غریب نبود و زنجیر اسارت و بردگی ، این گونه به دست و پای مسلمانان بسته نمی شد و حقارت و ذلت از هر طرف به جوامع مسلمین روی نمی آورد و قلدران و زورگویان بی شرمانه بر نوامیس و میراث های فرهنگی و مذهبی ما نمی تاختند . اگر زنان روزگار ما زینب علیها السلام را می شناختند بطرز رقت باری شیفته الگوهای غربی و شرقی نمی شدند و چون آلتی بی اراده ملعبه دست محافل سودجو وشهوت پرست نمی گشتند و به اسم تمدن ، از آنان ابزاری برای شهوت رانی و رواج فحشا نمی ساختند، اگر زینب کبری علیها السلام برای زنان دنیا شناخته شده بود، آنان ، عفاف و پاکدامنی و همه سرمایه های معنوی خود را به دلالان خودفروخته استعمار ارزان نمی فروختند . اگر معیارها و الگوهای ما در زندگی ، مرام امام حسین علیه السلام و خواهرش بود ،امروزه ظالمان و ستمگران این گونه دنیا را میدان تاخت و تاز خود قرار نمی دادند و ذلت و زبونی تا این حد در اعماق جان انسانها نفوذ نمی کرد. افسوس و صد افسوس که شخصیت زینب علیها السلام و حقیقت حرکت پرحماسه اش در هاله ای از ابهام باقی مانده است ونه تنها برای دنیا شناخته شده نیست ، بلکه برای ما نیز که ادعای پیروی از او را داریم ، بعضاً ناشناخته است.
زینب علیها السلام هنوز هم در محافل و مجالس سوگواری ما غریب است ، تنها چهره ای ماتم گرفته و غم زده از او ترسیم می شود و یا فرازهایی از شترسواری او سخن به میان می آید، از همه بدتر آن که این تصور غلط در فرهنگ بعضی از مردم رواج یافته که حتی از انتخاب نام زینب برای فرزندان خود اجتناب می ورزند و معتقدند که هر کس نام او زینب باشد غم و مصیبت روزگار به او روی می آورد و از نشاط زندگی محروم می گردد.
اگر زینب شناسی ما در همین حد باشد، قطعا ظلمی آشکار در حق او روا داشته ایم. البته نقش استعمار را در تحریف شخصیت های اسلامی که زندگی پربارشان تحرک آفرین و آگاهی بخش است نباید نادیده گرفت ، زیرا هر استعمارگر ظالمی برای توسعه قدرت و نفوذ سلطه خویش همه راههای بیداری را بر روی مردم می بندد و آنها را در جهل و بی خبری نگه می دارد تا قوام حکومت او حفظ شود.
جنایتکاران روزگار، سعی وافر نمودند تا حقیقت قیام امام حسین (ع) را مخدوش سازند و مردم را به قمه زدن و شبیه خوانی و آش پختن و غیره مشغول سازند، آنان حتی توانستند صحنه حماسی عاشورا را به یک صحنه جنایی مبدل کنند تا جز تحریک احساسات نتیجه دیگری نداشته باشد. در حالیکه عاشورا یک جریان بسته نیست ، بلکه جریانی طپنده و زنده در طول تاریخ است.
چرا زینب علیها السلام که این همه عظمت دارد ، ناشناخته مانده است؟ قهرمانی که با آنهمه صراحت و قاطعیت خود را معرفی کرد، چه شده است که تنها نام او در گریه و ناله و عجز و شیونهای زنانه خلاصه شده است؟
آری زینب علیها السلام غریب شام و کوفه نیست، بلکه در بین ما غریب است، چهره دل آرای او هنوز در پرده اوهام زندانی است و متأسفانه دلهای ما با گذشت زمان ، با هدف قیام برادرش و ماهیت اسارتش فاصله می گیرد.
برگرفته از کتاب « زینب کبری فریادی بر اعصار » نوشته دکتر اسماعیل منصوری لاریجانی
شهید بابایی به روایت همسرش ، از مجموعه « نیمه پنهان ماه »
شب رفتن ، توی خانه کوچکمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم کرد که برویم آن طرف ، خانه سابقمان. از این خانه جدیدمان ، که قبل از این خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یکی راه زیادی نبود. رفتیم آن جا که حرف های آخر را بزنیم. چیزهایی می خواست که در سفر انجام بدهم . اشک همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظة رفتنم ، لحظه جداشدنمان تلخ شود. گفت « مواظب سلامتی خودت باش ، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ... »
این را قبلا هم شنیده بودم. طاقت نیاوردم . گفتم « عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل کنم ؟ تو چه طور می توانی ؟» هنوز اشک های درشتش پای صورتش بودند. گفت « تو عشق دوم منی ، من می خواهمت؛ بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی. »
ساکت شدم. چه می توانستم بگویم؟من در تکاپوی رفتن به سفر و او ...؟
گفت : « ملیحه ، کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد باید از همه این ها دل بکند.»
گفت : « راه برو نگاهت کنم.»
گفتم : « وا ... یعنی چه؟»
گفت : « می خواهم ببینم با لباس احرام چه شکلی می شوی؟»
من راه می رفتم و او سر تا پایم را نگاه می کرد . جوری که انگار اولین بار است مرا می بیند. انگار شب خواستگاریم باشد. گفتم « بسه دیگه! مردم منتظرند.» گفت « ول کن بگذار بیش تر با هم باشیم»
از خانه که می خواستیم بیرون بیاییم ، رفت و یکی از پیراهن هایم را برایم آورد. پیراهن خنک و آستین بلندی بود. گفت « این را آن جا بپوش.» به خانه که برگشتیم همه می کردند که این حرف های شما مگر تمامی ندارد. دو ساعت حرف زده بودیم.
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهایمان همه دوست و هم کارهای عباس و خانم هایشان بودند. توی حیاط مسجد از شلوغی مرا کناری کشید. می دانست خیلی هلو دوست دارم. زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزدی مان باشد، رفتیم یک گوشه هلو خوردیم. بچه ها هم که می آمدند می گفت بروید پیش مامانی یا باباجون. می خواهم با مامانتان تنها باشم.
اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره باید جدا می شدیم. آقایی کنار اتوبوس مداحی می کرد و صلوات می فرستاد. یک باره گفت « سلامتی شهیدبابایی صلوات» پاهایم دیگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم « این چه می گوید» گفت « این هم از کارهای خداست» پایم پیش نمی رفت . یک قدم جلو می گذاشتم ، ده قدم بر می گشتم . سوار اتوبوس که شدم ، هیچ کدام از آدم هایی را که آن جا نشسته بودند ، با آن که همه آشنا بودند ، نمی دیدم. فقط او را نگاه می کردم که تا وسط های اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام ، و گریه می کردم. جایم را با خانم اردستانی عوض کردم تا وقتی ماشین دور می شود بتوانم ببینمش. خیال این که آخرین باری باشد که می بینمش ، بی تابم می کرد. لحظة آخر از قاب پنجره اتوبوس او را دیدم که سرش را بالا گرفته و آرام لبخند می زند. یک دستش را روی سینه اش گذاشته و دست دیگرش را به نشانه خداحافظی برایم تکان می داد.
این آخرین تصویری بود که از زنده بودنش دیدم. بعد از گذشت این همه سال ، هنوز آن لبخند آخری اش را یادم نرفته است.حالا دیگر به بودن و ندیدنش عادت کرده ام. می دانم مرا می بیند. با ما و مراقب ماست.
محرم پارسال بود. چند سالی هست که توی محل ما ، غروب روز عاشورا بچه های هیئت، خیمه هایی را که به یاد خیمه های امام حسین(ع) و یارانش بر پا کرده اند آتش می زنند. دورتادور خیمه ها را حصار می کشند تا آتش به کسی صدمه نزند. پارسال هم با خانواده رفتیم محل برگزاری مراسم .جمعیت زیادی اطراف امام زاده و محل برگزاری مراسم جمع شده بودند. برای اولین بار یک نفر رو دعوت کرده بودند برای تعزیه. نقش شمر رو بازی می کرد . داشتم برای دخترم که اون موقع سه سالش بود تعریف می کردم که این آدم کسی بوده که امام حسین(ع) رو شهید کرده و بچه های امام حسین رو دوست نداره و اونها رو می زنه . خلاصه کلی باهاش از بدی شمر و یزید و ... صحبت کردم. نزدیک حصار بودم شنیدم دنبال یک بچه کوچک می گردند نمی دونستم برای چی اون بچه رو می خوان ، با این حال دخترم رو بهشون دادم . از اونجا دخترم رو نگاه می کردم دیدم آقایی که نقش شمر رو بازی می کرد اومد به طرفش ، با صورت پوشیده . داشت با دخترم حرف می زد. نفهمیدم چی بهش گفت بعد از یه مدتی شمر خیمه ها را آتش زد . دیدم اومد به طرف دخترم و یقشو گرفت و بردش بالا . از میون شعله های آتش رد می شد و دخترم رو هم روی دستش بلند کرده بود . صدای گریه جمعیت بلند شد . تازه اون موقع فهمیدم بچه رو برای چی می خواستن. همه به یاد بچه های مظلوم امام حسین افتاده بودند . اینو از صدای جمعیت می شد فهمید. خیلی حرفه ، آدم باید چقدر بی رحم باشه که حتی به یه بچه دو سه ساله هم رحم نکنه .من با اینکه می دونستم اون آقا یه فرد عادیه با این وجود بهم خیلی سخت گذشت ، چقدر سخت بود برای بچه هایی که طرف مقابلشون ، نقش بازی نمی کردند و واقعا اونها رو می زدند. هر چند می دونستم که همه اینها فقط چند لحظه است و تنها نشان دادن گوشه ای از ماجرای روز عاشورا ، اما باز نمی تونستم خودم رو آروم کنم . خیلی سخت بود . دخترم هم که اون بالا داشت می چرخید، با چشمهای مضطربش جمعیت رو نگاه می کرد ، پس از دقایقی آوردنش پیشم. اولش حرفی نمی زد . انگار خیلی ترسیده بود . ما شروع کردیم به آروم کردن و دلداری اون. از جمعیت رفتیم بیرون . بعد از اون همه ماجرا که براش از بدی شمر و یزید گفته بودم باید هم می ترسید . برای اینکه یک کم آرومش کنم بهش گفتم : اون که یزید واقعی نبود ، اون یه نفر بود که لباس یزید رو پوشیده بود . بعد رفتم از بین جمعیت یه نفر رو پیدا کردم و گفتم این بوده که لباس یزید رو پوشیده .
تا چند وقت کار ما شده بود که بهش حالی کنیم یزید واقعی آدم بدی بوده ولی اون آقا داشت فقط نقشش رو بازی می کرد...
نمیدونم واقعیت داره یا نه ولی شنیدم روز عاشورا پس از شهادت امام حسین و حمله لشگریان یزید به سمت خیمه ها و زنان و کودکان ، یکی از کوفیان متوجه دختر بچه ای می شه که دامنش آتش گرفته بود . دلش به رحم میاد . به طرفش می ره که آتش رو خاموش کنه . دختر که خیلی ترسیده بود ، دستش رو روی صورتش می گیره و از ترس می لرزه . مرد کوفی وقتی متوجه ترس بچه شد ، بهش می گه که نترس من باهات کاری ندارم . دختر مظلوم هم که از بس بی رحمی و جنایت دیده بود وقتی رحم اون مرد رو می بینه ، ازش تقاضای آب می کنه.