قسمتی از رمان آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی
خرابه تا نیمههای شب، نه خرابهای در کنار کاخ یزید که عزاخانهای است در سوگ حسین و برادران و فرزندان حسین.
بچه ها با گریه به خواب میروند و تو مهیای نماز شب میشوی.
اما هنوز قامت نشسته خود را نبستهای که صدای دختر سه ساله حسین به گریه بلند میشود. گریهای نه مثل همیشه.گریهای وحشتزده، گریهای بهسان مارگزیده. گریه کسی که تازه داغ دیده. دیگران به سراغش می روند و در آغوشش میگیرند و تو گمان میکنی که هم الان آرام میگیرد و صبر میکنی.
بچه، بغل به بغل و دست به دست میشود اما آرام نمیگیرد.
پیش ازاین هم رقیه هرگز آرام نبوده که آرام گرفته باشد، لحظهای نبوده که بهانه پدر نگرفته باشد، لحظهای نبوده که اشکش خشک شده باشد، لحظهای نبوده که با زبان کودکانهاش مرثیه نخوانده باشد
انگار که داغ رقیه، برخلاف سن و سالش، از همه بزرگتر بوده است.
انگار نه خرابه، که شهر شام را بر سر گذاشته است این دختر سه ساله.با مویههای کودکانهاش ، همه را به گریه میاندازد و ضجه همه را بلند میکند.
- زقیه جان ! رقیه جان! دخترم! نورچشمم! به من بگو چه شده عزیز دلم! بگو که در خواب چه دیده ای! تو را به جان بابا حرف بزن.
رقیه که از شدت گریه به سکسکه افتاده است، بریده بریده میگوید: « بابا، سر بابا را در خواب دیدم که در طشت بود و یزید بر لب و دندان و صورت او جوب میزد. بابا خوش به من گفت که بیا.»
گریه او، بیتابی او و ضجههای او همه کودکان و زنان خرابهنشین را و سجاد را آنچنان به گریه میاندازد که خرابه یکپارچا گریه و ضجه میشود و صدا به کاخ یزید میرسد
یزید که میشنود؛ دختر حسین به دنبال سر پدر میگردد، دستور میدهد که سر را به خرابه بیاورند.
ورود سر بریده امام به خرابه، انگار تازه اول مصیبت است. رقیه خود را به روی سر میاندازد و مثل مرغ پرکنده پیچ و تاب میخورد. مینشیند، برمیخیزد، دور سر میچرخد، به سر نگاه میکند، بر سر و صورت و دهان خود میکوبد، خم میشود، زانو میزند، سر را در آغوش میکشد، میبوید، میبوسد، خونِ سر را با دست و صورت و مژگان خود میسترد و با خون خود که از دهان و گوشه لبها و صورت خود جاری شده درمیآمیزد، اشک میریزد ضجه میزند، صیحه میکشد، شکوه میکند، تسلی میطلبد و خرابه را و جان همه خراباتیان را به آتش می کشد.
بابا! چه کسی محاسن تو را خونین کرده است؟
بابا! چه کسی رگهای تو را بریده است؟
بابا چه کسی در این کوچکی مرا یتیم کرده است؟
بابا! چه کسی یتیم را پرستاری کند تا بزرگ شود؟
بابا! این زنان بی پناه را چه کسی پناه دهد؟
بابا! شبها وقت خوب چه کسی برایم قرآن بخواند؟ چه کسی با دستهایش موهایم را شانه کند؟ چه کسی با لبهایش اشکهایم را بروبد؟ چه کسی با بوسههایش غصههایم را بزداید؟ چه کسی سرم را بر زانویش بگذارد؟ چه کسی دلم را آرام کند؟
کاش مرده بودم بابا! کاش فدای تو می شدم! کاش زیر خاک بودم! کاش به دنیا نمی آمدم! کاش کور می شدم و تو را در این حال و روز نمیدیدم.
مگر نگفتند به سفر می روی بابا! این چه سفری بود که میان سر و بدنت فاصله انداخت؟ این چه سفری بود که تو را از من گرفت؟
بابای شجاع من! چه کسی جرأت کرد بر سینه تو بنشیند؟ چه کسی جرأت کرد سرت را از تن جدا کند؟ چه کسی جرأت کرد دخترت را یتیم کند؟
تو کجا بودی بابا وقتی ما را بر شتر بیجهاز نشاندند؟
تو کجا بودی بابا وقتی کاروان را تند میراندند و زهرهمان را آب میکردند؟
تو کجا بودی بابا وقتی آب را از ما دریغ می کردند؟
تو کجا بودی بابا وقتی عمهام را کتک می زدند؟
تو کجا بودی بابا وقتی برادرم سجاد را به زنجیر میبستند؟
تو کجا بودی بابا وقتی مردم به ما میخندیدند؟
عمعام زینب نمازهای شبش را نشسته میخواند و دور از چشم ما تا صبح گریه می کرد؟
تو کجا بودی بابا وقتی از زخمهای غل و زنجیر سجاد خون می چکید؟
جان من فدای تو باد بابا که مظلومترین بابای عالمی!بابا! من این را میفهمم و میفهمم که تو فقط بابای من نیستی، بابای همه جهانی پدر همه عالمی، امام دنیا و آخرتی، نوۀ پیامبری، فرزند علی و فاطمهای، پدر سجادی و پدر امامان بعد از خودی، تو برادر دینی زینبی!
من اینها را میفهمم و میفهمم که تو بابای همه کودکان جهانی و می فهمم که همه دنیا به تو نیازمند است.
اما الان من بیش از همه به تو محتاجم و بیشتر از همه، فرزند توام، دختر توام، دردانۀ توام.
هیچ کس به اندازه من غربت و یتیم و نیاز به دستهای تو را احساس نمی کند. همه ممکن است بدون تو هم زندگی کنند ولی من بدون تو میمیرم. من از همة عالم به تو محتاجترم. بی آب هم اگر بتوانم زندگی کنم، بی تو نمی توانم.
تو نفس منی بابا! تو روح و جان منی.
بی روح، بی نفس، بی جان، چه کسی تا به حال زنده مانده است؟!
بابا! بیا و مرا ببر.
نگاه کن زینب! آرام گرفت! انگار رقیه آرام گرفت.
دلت ناگهان فرو میریزد و صدای حسین در گوش جانت میپیچد که رقیه را صدا میزند و میگوید: « بیا! بیا دخترم! که سخت چشم انتظار تو بودم.»
شنیدن همین ندا، عروج روح رقیه را برای تو محرز میکند. نیازی نیست که خودت را به روی رقیه بیندازی، او را در آغوش بگیری، بدن سردش را لمسکنی و چشمهای بازمانده و بیرمقش را ببینی.
درد و داغ رقیه تمام شد و با سکوت او انگار خرابه آرامش گرفت. اما اکنون ناگهان صیحه توست که سینۀ آسمان را میشکافد. انگار مصیبت تو تازه آغاز شده است.
همه کربلا و کوفه و شام ، یک طرف، و این خرابه یک طرف.
همه غمها و دردها و غصهها یک طرف و غم رقیه یک طرف.
نه زنان و کودکان کاروان و نه سجاد و نه حتی فرشتگان آسمان، نمیتوانند تو را در این غم تسلی ببخشند.
و چگونه تسلی دهند فرشتگانی که خود صاحبعزایند و پر و بالشان به قدری از اشک سنگین شده است که پرواز به سوی آسمان را نمی توانند.
تنها حضور مادرت زهرا می تواند تسلی بخش جان سوخته تو باشد.
پس خودت را به آغوش مادرت بسپار و عقده فروخورده همه این داغها و دردها را بگشا.