شهید بابایی به روایت همسرش ، از مجموعه « نیمه پنهان ماه »
شب رفتن ، توی خانه کوچکمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم کرد که برویم آن طرف ، خانه سابقمان. از این خانه جدیدمان ، که قبل از این خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یکی راه زیادی نبود. رفتیم آن جا که حرف های آخر را بزنیم. چیزهایی می خواست که در سفر انجام بدهم . اشک همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظة رفتنم ، لحظه جداشدنمان تلخ شود. گفت « مواظب سلامتی خودت باش ، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ... »
این را قبلا هم شنیده بودم. طاقت نیاوردم . گفتم « عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل کنم ؟ تو چه طور می توانی ؟» هنوز اشک های درشتش پای صورتش بودند. گفت « تو عشق دوم منی ، من می خواهمت؛ بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی. »
ساکت شدم. چه می توانستم بگویم؟من در تکاپوی رفتن به سفر و او ...؟
گفت : « ملیحه ، کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد باید از همه این ها دل بکند.»
گفت : « راه برو نگاهت کنم.»
گفتم : « وا ... یعنی چه؟»
گفت : « می خواهم ببینم با لباس احرام چه شکلی می شوی؟»
من راه می رفتم و او سر تا پایم را نگاه می کرد . جوری که انگار اولین بار است مرا می بیند. انگار شب خواستگاریم باشد. گفتم « بسه دیگه! مردم منتظرند.» گفت « ول کن بگذار بیش تر با هم باشیم»
از خانه که می خواستیم بیرون بیاییم ، رفت و یکی از پیراهن هایم را برایم آورد. پیراهن خنک و آستین بلندی بود. گفت « این را آن جا بپوش.» به خانه که برگشتیم همه می کردند که این حرف های شما مگر تمامی ندارد. دو ساعت حرف زده بودیم.
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهایمان همه دوست و هم کارهای عباس و خانم هایشان بودند. توی حیاط مسجد از شلوغی مرا کناری کشید. می دانست خیلی هلو دوست دارم. زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزدی مان باشد، رفتیم یک گوشه هلو خوردیم. بچه ها هم که می آمدند می گفت بروید پیش مامانی یا باباجون. می خواهم با مامانتان تنها باشم.
اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره باید جدا می شدیم. آقایی کنار اتوبوس مداحی می کرد و صلوات می فرستاد. یک باره گفت « سلامتی شهیدبابایی صلوات» پاهایم دیگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم « این چه می گوید» گفت « این هم از کارهای خداست» پایم پیش نمی رفت . یک قدم جلو می گذاشتم ، ده قدم بر می گشتم . سوار اتوبوس که شدم ، هیچ کدام از آدم هایی را که آن جا نشسته بودند ، با آن که همه آشنا بودند ، نمی دیدم. فقط او را نگاه می کردم که تا وسط های اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام ، و گریه می کردم. جایم را با خانم اردستانی عوض کردم تا وقتی ماشین دور می شود بتوانم ببینمش. خیال این که آخرین باری باشد که می بینمش ، بی تابم می کرد. لحظة آخر از قاب پنجره اتوبوس او را دیدم که سرش را بالا گرفته و آرام لبخند می زند. یک دستش را روی سینه اش گذاشته و دست دیگرش را به نشانه خداحافظی برایم تکان می داد.
این آخرین تصویری بود که از زنده بودنش دیدم. بعد از گذشت این همه سال ، هنوز آن لبخند آخری اش را یادم نرفته است.حالا دیگر به بودن و ندیدنش عادت کرده ام. می دانم مرا می بیند. با ما و مراقب ماست.