سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را بجویید تا راه یابید . [امام علی علیه السلام]

سلما

ادامه مصاحبه دختر حضرت امام با مادر گرامیشان( همسر حضرت امام)

خانم مصطفوی: همین که امام آمدند و به تدریس شما مشغول شدند و در طول 8 سال اول زندگی برای این مسأله وقت گذاشتند به معنی تشویق است، گذشته از آن شما قبل از ازدواجتان به مدرسه رفتید در حالی که آن موقع همه به مکتب می‌رفتند و حتی ما هم به مکتب رفتیم. اینها همه، خود نوعی تشویق است.

همسر امام: بله، اینکه خودشان قبول کردند و 8 سال طول کشید تشویق بود. ولی اگر چهار نفر دیگر اهل درس بودند و با من مباحثه می‌کردند خیلی فرق داشت. آدم در کلاس می‌بیند که این دوستش درس می‌خواند و آن یکی هم درس می‌خواند تشویق به تحصیل می‌شود. من در عراق رمان می‌خواندم و بعد شروع کردم به روزنامه و مجله خواندن و پیشرفت کردم بطوری که در سال آخر اقامتمان در عراق، کتاب تمدن اسلام را به زبان عربی خواندم.

خانم مصطفوی: مادرجان، من که به سطح علمی شما و دانشجویان دانشگاهیان آشنا هستم شما را از نظر علمی هم سطح سطوح بالای دانشگاهیان می‌بینم و این به جهت کوشش خود شما و تشویق و تلاش حضرت امام است. امام سعی داشتند که شما را از نظر علمی رشد دهند. آیا اصولاً در زندگی خصوصی شما مثل لباس پوشیدن یا رفت و آمدتان دخالتی می‌کردند؟

همسر امام: نه، اوایل زندگیمان هفته اول یا ماه اول، یادم نیست به من گفت من به کار تو کاری ندارم، به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش؛ اما آنچه از تو می‌خواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی، یعنی گناه نکنی. به مستحبات خیلی کاری نداشتند، به کارهای من کاری نداشت هر طوری که دوست داشتم زندگی می‌کردم. به رفت و آمد با دوستانم کاری نداشتند، چه وقت بروم چه وقت برگردم، ایشان به درس و تحصیل مشغول بودند و من هم سرم به کار خودم بود.

خانم مصطفوی: مادر، شما شانس آوردید که شوهری واقعاً اسلام‌شناس داشتید، و می‌دانست که اسلام چه مقدار به مرد، حق دخالت در زندگی همسر را داده است و لذا به زندگی خصوصی شما دخالتی نمی‌کردند و تنها از شما می‌خواستند که حرام خداوند را انجام ندهید و واجب خداوند را انجام دهید. معنی تسلیم در مقابل خداوند و احکام باری تعالی همین است. مادر جان حالا مقداری درباره‌ی مسائل سیاسی در طول انقلاب و قبل از آن بفرمایید، آیا (امام) با آقای کاشانی ارتباط داشتند؟

همسر امام: آقا به آقای کاشانی ارادت داشت. ابتدا وقتی آقا برای ازدواج آمدند تهران و 8 روزی منزل آقاجانم اقامت کردند، آقای کاشانی هم آمده بود و همدیگر را دیده بودند برای اینکه خانه آقای کاشانی و آقاجانم در یک کوچه بود و با هم رفیق بودند. در همانجا آقای کاشانی به آقاجانم گفته بود: «این اعجوبه را از کجا پیدا کردی؟»

خانم مصطفوی:معلوم می‌شود که از همان دید اول هوش و ذکاوت امام برای آقای کاشانی مشخص شده بوده و آقای کاشانی متوجه شدند که حضرت امام (س) غیر از بقیه طلاب هستند. در مسأله نواب صفوی، امام چه کردند؟

همسر امام: نواب صفوی و برادران واحدی را می‌خواستند بکشند، من با مادر آنها دوست بودم. آقا رفتند پیش آقای بروجردی، که آقای بروجردی در این کار دخالت کنند ولی آقای بروجردی گفتند من در کار آنها دخالت نمی‌کنم و بعد آنها را کشتند.

خانم مصطفوی: درباره‌ی شروع مبارزات در سال 42 چه خاطراتی دارید؟

همسر امام: چون زمینها را به زور از مالکها می‌گرفتند و می‌دادند رعیتها. همیشه این سؤال مطرح بود که زراعتی که کشاورزان می‌کردند حلال است یا نه و نانی که نانواها می‌پختند حلال است یا خیر؟ بعد از مدتی من و آقامصطفی رفتیم نجف و کربلا و در آنجا شنیدیم که ایران شلوغ شده است. آقا مصطفی دلواپس شد و گفت برگردیم ایران. وقتی آمدیم خانه پر از جمعیت بود، ما رفتیم منزل برادرت. حیاط خانه‌ی آقامصطفی قهوه‌خانه شده بود تا بعد کم‌کم شلوغی زیاد شد و آقا سخنرانی عصر عاشورا را کردند. داخل خانه و آن شب صدای همهمه و تنفسشان پیچیده بود. آنها لگد زدند به در خانه. ما همه در حیاط خوابیده بودیم. آقا رفتند و گفتند: لگد نزنید، آمدم. آقا، عبا و قبایشان را پوشیدند و آنها در را شکستند و ریختند داخل خانه و ایشان را بردند. دو سه روزی در یک منزل مسکونی بازداشت بودند و بعد ایشان را به زندان قصر منتقل کردند. 10، 12 روزی در قصر بودند اما نمی‌گذاشتند برای ایشان غذا ببریم. ظاهراً می‌رفتند و ایشان را نصیحت می‌کردند. آقا کتاب دعا و لباس خواسته بودند، برایشان دادیم. بعد ایشان را بردند عشرت‌آباد و دو ماه آنجا بودند. نمی‌گذاشتند هیچ‌کس پیش ایشان برود و فقط اجازه غذا دادند. ما هم آمدیم تهران منزل خانم‌جانم و ناهار به ناهار برایشان غذا می‌دادیم. بعد از دو ماه آزاد شدند، ایشان را بردند به داوودیه منزی حاج عباس‌آقا نجاتی. من روز اول با دخترانم آنجا رفتیم، ما بیشتر ماندیم و اتاق یکدفعه خلوت شد و همه رفتند. به ایشان گفتم اینجا خیلی سخت است؟! انگشتش را مالید به پشت گردنش، پوست نازکی با انگشت لوله شد و آمد پایین، من هیچی نگفتم ولی خیلی ناراحت شدم.

خانم مصطفوی: هنوز هم که به یاد آن می‌افتید ناراحت می‌شوید. مادر معذرت می‌خواهم. من در این گفت و گو چندین بار شما را به گریه انداختم و خاطرات تلخ گذشته را زنده کردم واقعاً مرا ببخشید.

همسر امام: نه اشکالی ندارد، بعد آقای روغنی پیشنهاد کرده بود که آقا به خانه‌ی ایشان بروند. جمعیت زیادی از ساواکیها در روبه‌روی منزل آقای روغنی جاگرفتند و یک منزل نزدیک آنجا برای ما کرایه کردند. تقریباً 30 ساواکی آنجا بودند که رفت و آمد را محدود می‌کردند و فقط مادرم یا خواهرم را اجازه می‌داند داخل شوند. مدت 7 ماه در قیطریه منزل آقای روغنی بودند که رئیس ساواک به نام انصاری گفته بود هر وقت بخواهید به قم بروید برای شما ماشین می‌آوریم. بعد رفتیم قم. همه خانه‌ی آقا را مردها گرفته بودند. یک خانه متصل به منزل آقا را اجاره کردند و دری باز کردند به آنجا و ما رفتیم. از عید تا 13 آبان یعنی هشت ماه آنجا بودیم که آقا سخنرانی دیگری کردند که همان کاپیتولاسیون بود. یک شب دیدیم که ریختند پشت در خانه. من در ایوان بودم. با آنکه دیوار بلند بود یکی بالای دیوار بود. آقا طرف دیگر حیاط بودند؛ من این طرف حیاط. دوباره دیدم یکی دیگر پرید. صدا کردم: «آقا» و دیدم که درب بین خانه ما و بیرونی را با لگد می‌زنند. آقا صدای مرا شنید بلند صدا زد: «در را شکستید. من دارم می‌آیم.» یک وقت دیدم که یکی دیگر هم پرید بالا، من دیگر ترسیدم، نزدیک سحر بود. آقا آمد بیرون و داد زد به آنها «در شکست! بروید بیرون، من می‌آیم.» همین که دیدند آقا از اتاق آمد بیرون به طرف من و من هم توی ایوان ایستاده بودم از دیوار به طرف بیرون پایین پریدند. آقا آمد مُهر و کلید در قفسه‌اش را به من داد و گفت: «این پیش تو باشد تا خبر دهم.» و از آن در رفت بیرون. من آن را قایم کردم و به هیچ کس نگفتم. چون توقع می‌کردند که کلید یا مهر را بگیرند. احمد بیدار شده بود، 17-18 ساله بود. احمد پرسید: «آقا کو؟» گفتم: «از این در رفت، تو نرو» ولی رفت، بعد گفت: «چند قدم که رفتم رفتم یکی از ساواکیها هفت‌تیرش را رو به من کرد به صورت حمله – یعنی اگر بیایی جلو می‌زنمت- و من نرفتم.»

ادامه دارد...




سلما ::: چهارشنبه 86/2/19::: ساعت 9:34 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ